سما جانسما جان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

سما دختر آسمانی ما

ما تازه به اینجا اثاث کشی کردیم

آدرس قبلی ما اینه

www.nanagolnaz.niniweblog.com

من خاله جون احمدم و مامان سما

می می نی

خسته ام حسابی خوابیدی کنارم و من امیدوار که خوابت ببرد و منم یه کم بخوابم برات کتاب می می نی را میخوانم   نفهمیدم کی خوابم برد اما بین خواب و بیداری چشمهام را که باز میکردم میدیدم کتاب را ورق میزنی و گوش هام صدای یه فرشته کوچولو را میشنید که داره با آهنگ خواندن من مثلا کتاب میخوانه ... ...
2 ارديبهشت 1393

اولین بوسه

امشب دراز کشیده بودم جلوی تلویزیون شما هم مشغول بازی و شیطونی بودی خیلی حواسم به کارهات نبود نگاهم به تلویزیون بود یک دفعه احساس کردم به من نزدیک میشی نگاهت نکردم باز اومدی کنارم خم شدی پیشانی ام را بوسیدی و خندیدی احساسم نوشتنی نیست... همین... اولین هایت را دوست دارم   دلم برای روزهای اولین هایت حسابی تنگ میشود ...
2 ارديبهشت 1393

قهرمان

چند دقیقه ای ازم دور شدی مشغول کارهام شدم اما... اما دلم به جا نبود انگار یه چیزی سر جاش نیست انگار یه چیزی کم دارم اولش نفهمیدم که چم شده ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم تو را نمیبینم و چشمهام ,دلم ,قلبم بهونه تو را میگیره فقط یک سالته عزیزم هنوز برام حرف نزدی هنوز برام تعریف نکردی کارهای کرده ات را و هنوز خیلی خیلی راه داری تا باز هم بیشتر دلم بهونه ات را بگیره   دیروز با خودم فکر کردم مادر شهید شدن کار هر کسی نیست یک قهرمان میخواهد ...
29 فروردين 1393

ممنونم خدا جون

وقتی نگاهت میکنم وقتی باهات بازی میکنم و به من میخندی کارهای کوچک و بچه گانه ات وقتی بهت میگم سگ ؛ گربه ؛ موش و ماهی و بقیه حیوانها چکار میکنن و تو با صدای نازک و دهان کوچکت برایم میگی وقتی 12 فروردین راه افتادی دنبال بچه ها و من ناباورانه قدم زدن با پاهای کوچکت را نگاه میکردم اصلا بودنت نشانه بودن یک خدای بزرگ است که  بزرگی اش را در جسم کوچک تو به ما هدیه داد دختر عزیزم   دوستت داریم سما آسمانی ما ...
20 فروردين 1393

روح خدا

اگر او نبود شاید از مسلمانی ما جز رنگی کم یا بیرنگ نمانده بود شاید اصلا دیگر مسلمان نبودیم شب جمعه شادی روحش و فرزندان شهیدش صلوات او که واقعا روح خدا بود  
14 آذر 1392

خدا

روز به روز به من وابسته تر میشی اگر از کنارت تکان بخورم خودت را بهم میرسونی و پاهام را میگیری اگر از خواب بلند بشی و من کنارت نباشم کلی گریه میکنی اگر موقع بازی کردن تنهات بذارم که دیگه هیچی . . . کاش من اندازه وابستگی تو به خدای خودم وابسته بودم ...
13 آذر 1392

هشت ماهگی گلم

مثل برق و باد این هشت ماه گذشت روزهایی که با آمدن تو پر شده دخترکم بزرگ میشی و بزرگتر و من ... تازه یاد گرفتی اگر ازت چیزی را بگیرم سرو صدا میکنی و کلی اعتراض دو ماهی هست از پله آشپزخونه میایی بالا خوابیدنت دردسری بزرگه و امان از بدخوابیهات هر وقت نگاهت میکنم به قدرت خدا بیشتر و بیشتر پی میبرم من کجا میتونستم حتی گوشه ای از بند انگشت تو را خلق میکردم خدایا ممنونتم خییییییییییییییییییییلی ...
3 آذر 1392

کارهای مامان

همیشه تند تند کارهای خونه را میکردم تا به کارهای خودم هم برسم کتاب خوندن و ... هزار تا کار دیگه اما حالا یاد گرفتم کار خونه تمومی نداره وسطش باید به هر کاری که علاقه داری برسی و گرنه روزهای عمرت زود سپری میشه و تو جز کار خونه به هیچ کار و برنام دیگری نرسیدی
13 آبان 1392
1